این روزهای من...

یه زمانی شاگرد اول شدن راضیم می کرد .به خودم می بالیدم که چه قدر لغت زبان بلدم.میگفتم همین که نماز می خونم و روزه میگیرم کافیه دیگه دروغم که نمیگم گناهامم اونقدی نیس که خدا نبخشدتم ...

ولی این روزا انگار هیچ چی راضیم نمیکنه .دنبال یه     نقطه ی اوجم .یه کار متفاوت که منو تو ذهن همه موندگار کنه...

من نه هوش دکتر حسابی رو دارم نه قلم دکتر شریعتی رو نه استعداد حافظو نه پول بعضیارو نه آقازاده ام نه...بگذریم ...عوضش یه قلب ناب دارم که طاقت درد کشیدن دیگران رو نداره .دلم میسوزه قلبم تیر میکشه وقتی یه بچه ی پا برهنه رو میبینم دلم میخواد بزرگترین مشکل یه بچه گم شدن مداد رنگیاش باشه...

من اونقدر می دوم که به اون نقطه ی اوج به اون قله برسم ...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
elahe hosseinzade

نظر شما درباره ی دکتر شریعتی؟؟؟؟

مطلبی که در ادامه می خوانید از کتاب گفت وگو های تنهایی اثر معلم شهیددکتر شریعتی است ...            

بی سوادی و بی شعوری وقتی با بی شرفی مخلوط میشود معجونی میسازد که این روزها میبینیم زیاد به خود مردم ساده دل و بی خبر ما میدهند ...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
elahe hosseinzade

انتخاب سختی است...

بیابان را با همه ی بزرگی اش تصور کن ...با همه ی داغ بودنش...با همه ی حس تنهایی اش ...حالا به این بیابان بزرگ و داغ و تنها یک لشکر چند هزار نفری را اضافه کن ...یک شمر قرمز پوش را اضافه کن ...یک حرمله را ...یک طالب حکومت ری را ...
 سرت را بچرخان چند قدم آن طرف تر ...حال به این بیابان بزرگ و داغ و تنها و لشکر چند هزار نفری و شمر و حرمله و.....یک لشکر هفتادوچند نفری را اضافه کن ...یک حسین سبزپوش را .... یک قاسم را...یک شش ماهه را....
وحال خودت را تصور کن که جایی میان این دو لشکر ایستاده ای جایی میان سبز و قرمز ...آرامش و آشوب ...
حکایت این روزهای ما همین است ...اگر آن روز آنجا بودی چه میکردی؟با خودت صادق باش انتخاب سختی است....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
elahe hosseinzade

...

طرف صف اول نماز جمعه نشسته ..مثلا داره به خطبه های نماز جمعه گوش می ده.یه تسبیح دستشه داره تسبیح هم میزنه...ذکر هم میگه..ماجرا وقتی جالب میشه که اون وسطا چندتا شعار مشتی هم میده..به خدا این کارا مومن بودن شما رو نشون نمیده بلکه بی احترامیتون به سخنران رو نشون میده ..انگار با زبون بی زبونی بهش میگین تو هر چی میخوای بگو من ذکرمو میگم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
elahe hosseinzade

...

شما اسم این صحنه ی همیشگی خیابان های تهران را چه می گذارید؟وقتی که در یک ترافیک نیمه سنگین مردی در حدود 50یا 60 ساله دستان سیاه و پینه بسته اش را به شیشه ی پنجره ی ماشینی میکوبد که نمیداند قیمت فضایی اش چند صفر دارد ؟ شما اسم این را چه میگذارید ؟ عدالت علی ؟ یا یک دیالکتیک اجتماعی ؟ یک پارادوکس غمگین ادبی ...یک تراژدی کشنده...

اینجا همه چیز آرام است...گاهی باید از آرامش هم ترسید...آرامش قبل از طوفان!

چند روز پیش داستانی را در مجله ای خواندم :استاد فلسفه صندلی را در کلاس گذاشت و گفت در چند خط اثبات کنید صندلی وجود ندارد یک دقیقه بعد دانشجویی برگه اش را داد و نمره ی کامل گرفت.حدس می زنید چه نوشته بود ؟...................

کدااااااااااام صندلی...

گاهی انکار معجزه میکند... 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
elahe hosseinzade