با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
من حافظه ی عالیی ندارم ولی خب ی چیزایی رو هیچ وقت یادم نمیره ...
مثلا نازنین زهرا و خواهر دو قلوشو که هر وقت منو میدید میگفت دوستم اومد...
یا یاسین کوچولوی سه ساله رو که وقتی فشارشو گرفتم گفت دستت درد نکنه خانم پرستار...
نازنین زهرای خوشگلو که به خاطر آنسفالیت باید برای همیشه زندگی نباتی داشته باشه و تنها بچه ی مامان باباشه ... .
محمدرضای قشنگم که عاشق عزیزشه و سی افه و من مطمئنم به خاطر عزیزشم ک شده میجنگه و میمونه .... .
فلورا که هر بار میبینمش میگم این دختر و مامانش چقدر قوین ...
یا وفا ی کوچولو که تا مرز سکته ما رو برده بارها و بارها....
یا اون روزی که الینا کد خورد و رفت ای سی یو و چند روز بعدش اومد بخشمون و من چقد حس خوبی داشتم .... .
سهیل ... سهیل که همه ی شونزده هیفده سال زندگیشو با بیمارستان و دیالیز سر کرده و وقتی اسم داروهاشو برام میگفت هاج و واج مونده بودم ....
هانیه خانوم خوش زبون که هر وقت از کنار استیشن رد میشد میگفت خسته نباااااااشین !!!
یا یاسمین که همین چند روز پیش مرخص شد و میگفت من مخلصتمممم و من غش میکردم براش.
محمد سام شیطون که دو سال پیش زمان کارورزی کودکان دیده بودمش و هرگز فکر نمیکردم روزی تو بخش انکلوژی دوباره ببینمش با تشخیص ای ال ال... .
فهیمه و امید با لهجه ی قشنگشون که از زاهدان و افغانستان برای پیوند اومده بودن و نشون دادن بچه ها هم میجنگند ... جنگجوهای قوی کوچک.
و اون نوزاد بی نام بخش نوزادان که به قول سجاد افشاریان سر نخواستنش دعوا بود و فقط با لمسش آروم میشد ....
و همه ی بچه هایی که کافیه یه بار ببینمشون تا برای همیشه تو ذهنم بمونن...همه ی کوچولوهایی که توی این یکسال بهم قوی بودنو یاد دادن .یاد دادن میشه از درد آنژیوکت بلند بلند گریه کرد و بعدش با نقاشی روی دستشون بلند بلند خندید .یاد دادن باید موند باید زنده موند به خاطر کسایی ک دوسمون دارن باید دلخوش بود به خوشیای کوچیک به قول برچسب السا انا و باب اسفنجی به قول آبنباتای آینده .... شاید کاممون شیرین شد .... شاید .... .
خانم رییس کتابخونه داشت با شور و ذوق از سخت ترین کتابی که خونده بود حرف میزد . گفت کتاب خشم و هیاهو رو دفعه اول که خوندم ، اصلا متوجه نشدم. دفعه دوم و سوم هم همینطور . تازه برای بار چهارم بود که فهمیدم داستان از چه قراره. و ادامه داد : عجب داستانی ، عجب روایتی ، خوندنشو به همه توصیه میکنم ... .
منم یاد خودم افتادم . یاد همه ی کتابایی که نصفه نیمه رهاشون کردم . من مثل اون خانم فکر نمیکنم . اصراری هم به خوندن کتابایی که همون اولین دفعه جالب نیستند ، ندارم . شاید صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز تو هیفده سالگی برام هیچ جذابیتی نداشته باشه شاید وقت خوندنش سی سالگی باشه یا چند سال کمتر یا بیشتر .
انگار کتاب خوندن هم یه جور تجربه کردنه . بعضی چیزا رو تو یه سن خاص باید تجربه کرد .
بچه ها آرزوهای کوچیک دارن و دنیایی بزرگ ، بزرگترها آرزوهایی بزرگ و دنیایی کوچیک . و مایی ک همیشه در حال دست و پا زدن وسط این پارادوکسیم . و امان از روزی که نه آرزویی بمونه و نه دنیایی ... .
اولین باری که دیدمش اومده بود به برنامه صدبرگ . همون برنامه ای که در ادامه رادیو هفت دوست داشتنی بود . البته نه به اندازه رادیو هفت دوست داشتنی . انگار دست و پای منصور ضابطیان و محمد صوفی رو بسته بودن و انداخته بودنشون تو شبکه چهار و بعد هم گفتن تبعیدددد به شبکه فرهیختگان . خلاصه... یک شب در هفته موضوع عکاسی بود با یک مهمان کارشناس همیشگی : ماندنی . من اون موقع نه اینستاگرام داشتم و نه تلگرام و نمیدونمم ایشون هم مثل الان همینقدر شناخته شده بودند یا نه ... . ماندنی هر هفته یه موضوع اعلام میکرد و میگفت از سوژه مورد نظر عکس بگیرید و بفرستید به برنامه . یادمه یه بار موضوع چای بود . صد تا ژست مختلف برای استکان چای طراحی کردم : چای و کتاب ، چای و طبیعت ، چای و نبات ، و ... . اما نشد . هیچکدوم جالب نشد .و فرستاده هم نشد . یه دفعه دیگه موضوع پنجره بود . اینبار تو خیابونا ، سر به هوا راه میرفتم در جست و جوی پنجره ای دلربا شاید . ولی اینبارهم نشد ... . اصلا انگار قرار بود که نشه . اون برنامه که پلمپ شد . ولی من صفحه ماندنی رو بعدها یافتم . تو پیج ماندنی اوضاع کمی متفاوت تر بود .اون عقیده شخصیشو ، استنباطش از مسائل مختلف و ایده هاشو با احترام به همه بیان میکنه مثل کسی که بهت میگه تو بدخطی ولی نقاشیت عالیه .در واقع پارادوکس ها رو با یه نظم دوست داشتنی کنار هم میچینه . البته که من با همه نظراتشون موافق نیستم ولی شیوه بیانشون جدا ستودنیه .
اون پروژه هفتگی هنوز هم ادامه داره .من از فن عکاسی ایشون تقریبا هیچ چی یاد نگرفتم... نه قاب بندی رو خوب بلدم نه عمق میدان نه انواع لنزها رو میشناسم ... به جز یه چیز : اینکه دنیا رو از یه زاویه متفاوت ببینم .
مادرجون اکثر اوقات پیراهن گل گلی بلند می پوشید . گاهی هم بلوز دامن می پوشید . عاشق انگشترایی بود که نگینشون سنگیه . هر وقت که مشهد میرفتیم حتما یه دونه واسه خودش میخرید .
خونه مادرجون اینا سبک خاص خودشو داشت . مادرجون اعتقادی به استفاده از دیس برای برنج نداشت . سر سفره که میشستیم دونه دونه بشقابامونو میگرفت و برامون غذا میکشید . آخ از لوبیا پلوهایی که درست میکرد ... آخ از نازخاتون کنار لوبیا پلو ... . روزایی که این دو ترکیب جادویی ناهار بود روز جشن من بود.
تابستونا که میشد در حیاط پشتی رو باز میذاشتن .آخ که خوابیدن تو راهرو خونه شون چه حالی داشت وقتی باد خنک صورتمونو ناز میکرد .... . زمستونام کرسی میذاشتن . واسه ما نوه ها که حکم صندلی رو داشت .
ولی .... ولی اردیبهشت خونه مادرجون اینا یه چیز دیگه بود . اصلن خود خود بهشت بود . با همه ی مخلفاتش . در حیاطو که باز میکردی و وارد میشدی بوی شکوفه های درخت پرتقال مستت میکرد .
همین کافی بود . مگه بهشت کجاست ؟ جغرافیایی دوست داشتنی ،کنار آدمایی که دوستشون داریم .
اردیبهشت خونه مادرجون اینا هنوزم زیبا ست .هنوزم اون درخت پرتقال هست با همون شکوفه ها . با همون عطر جادویی با جای خالی مادری که پیرهن گلی گلی میپوشید .... .
من بی تفاوت ترینم ... درست لحظه ای که برای اولین بار وارد یه بیمارستان میشم و در همون پنج دقیقه ی اول پنج تا آدم ازم آدرس میپرسن و من باید بگم ببخشید نمیدونم و اوناهم زیر لبی یه چیزی میگن و میرن .
من بی احساس ترینم ... وقتی با یه گارو و یه سرنگ و لوله cbc میام بالای سرت و ازت خون میگیرم و با هر آخ گفتنت یه آخم من تو دلم میگم.
من بی اعصاب ترینم ... وقتی باید پنج صبح بیدار شم تا به سرویس هفت بیمارستان برسم و یک شیفت کامل رو درست مثل یک کارمند بگذرونم و از هزار نفر حرف بشنوم.
من بداخلاق ترینم ... چون تو بدترین شرایط جسمی و روحیم که باشم باید وظیفه مو انجام بدم .
من بی سواد ترینم ... چون عوارض نادر ، بی مصرف ترین داروی دنیا رو نمیدونم... .
من بدشانس ترینم چون به محض ورودم به این رشته هزارتا عنوان دیگه رو میشه : پرستار یکساله ، کمک پرستار ، پرستار بیمارستانی و و و ... .
منِ بی تفاوتِ ، بی احساسِ ، بی اعصابِ ، بد اخلاقِ ، بی سوادِ ، بد شانس گاهی هم خوشبخت ترینم وقتی که میخندی و میگی : الهی خیر ببینی... .
بابا بزرگم خدا بیامرز حرف قشنگی میزد ، میگفت خدایا یا ما رو گاو کن یا اینا رو آدم .
حالا شده حکایت حال ما .
حاج آقا اومده تو برنامه تلویزیونی و در مورد زلزله فرمایش کرده که : زلزله زدگان درس عبرتی هستند برای سایرین . صدقه بدین تا بلایا از شما دور شه . مردم از دولت انتظار کمک نداشته باشن .
خب البته درست فرمودن این مردم بی گناه عبرت ما نشن کی بشه ؟ آقا زاده ها که میلیاردی میدزدن . و صد البته که چه سخن گهر باری : صدقه بدیم زلزله نیاد . چشم . شماها فقط کاری نکنین که بهتون فشار میاد . به دولتم که ربطی نداره . به عمه ی من ربط داره . الان زنگ میزنم بهش میگم رسیدگی کن .
ممنون که ما رو به راه راست هدایت کردی وگرنه چجوری میخواستیم از زمره ولضاااااالین خارج شیم ؟
پ.ن : آقایون حضرات ( به جز عده اندک ) شماها چه میفهمین درد یعنی چی ؟ با یه تسبیح میخواین کلِ دنیا رو رو به راه کنین . اول خودتون رو به راه شین خواهشا .
التماس عقل با عشق
سلام. تصمیم گرفتم چند تا از کتابایِ خوبی که این چند وقت اخیر خوندمو بهتون معرفی کنم :
1.مرد صد ساله ای که از پنجره پرید و ناپدید شد 》》داستان در مورد پیرمردیه که در جشن تولد صدسالگیش تصمیم میگیره دست به ماجراجویی بزنه .
2. باغ آلبالو 》》نمایشنامه ای از آنتوان چخوف . داستان بسیار آرام و بدون هیچ اتفاق خارق العاده ای روایت میشه . اونقدر که از خودتون میپرسین خب که چی ؟ و موضوع دقیقا همینه : تلاش نکردن برای تغییر اطرافمون ... .
3.یوزپلنگانی که با من دویده اند 》》مجموعه ای از داستان های کوتاه از بیژن نجدی . پر از تصویر پر از حس خوب و پر از جان بخشی هایه زیبا . حتما حتما حتما توصیه میکنم بخونید .
4.ملت عشق 》》رمانی از نویسنده ترک خانم الیف شافاک . داستان عشق مولانا و شمس در دل یه داستانه دیگه . شیوه روایت داستان متفاوت از بقیه رمان هایی هست که تا به حال خوندید ... . مکالمه های شمس با دیگران بی نظیره ...
♡برنامه کتاب باز رو هم اگه اهل کتاب هستید ببینید . کتابایه خوبی معرفی میشه ... هر شب ساعت هشت از شبکه نسیم .