تو این دوهفته ای که تو این بخش بودم هیچ وقت جرئت نکردم باهاش حرف بزنم . میترسم . از این حجم از ایمان میترسم . میترسم وسط حرفام کم بیارم و برسم به جاهایی که نباید و به جای اینکه من تسلی ش بدم برعکس شه .
آخه مگه میشه ؟ گاهی دلم میخواد دو تا صندلی رو بزارم رو به روی هم . تو یه اتاق با در و دیوار سفید . بشینم رو صندلی و خدا هم بشینه رو به روی من . اونوقت ازش همه چراهای زندگیمو میپرسم . میپرسم چرا مهدیس تو هیجده سالگی زندگیش تصمیم میگیره دیگه نباشه . چرا یکی تا دویست سالگی زنده هست و یکی دیگه تو بیست و سه سالگی با مرگ دوئل میکنه . چرا دور و برمون پر شده از مرده های متحرک . چرا جیب یه سریا بوی چرک میده ، جیب یه سریا بوی دست .
انگار خدا ازمون نا امید شده . شدیم مثل بچه ی سر به هوایی که باباش نگرانشه ولی میگه بزار سرش بخوره به سنگ شاید آدم شه .
کاش بشه . دو تا صندلی . سفید . تنها . من . خدا .