پنجره ی اتاق بزرگ نبود ...ولی اونقدی بود که بتونه ازش بیاد داخل خونه...مدت ها بود که اتاقو زیر نظر داشت ...اتاق یه دختر بچه ی شش ساله . . .
با خودش فکر میکرد حتما خوابیدن در کنج یک سر پناه گرم خوشایند تر از هوای سرد بیرونه ...
با اینکه از بچگی تو سختی بزرگ شده بود و تقریبا به خونه های سرد و مرطوب و غذاهای پس مونده ای ک والدینش از سطل زباله ها فراهم میکردند عادت کرده بود ,ولی دلش میخواست لذت آرامش رو هم بچشه ...
این بود که نقشه ای کشید تا ...