خدای مهربانم
صمیمانه که با تو سخن می گویم
خطی بر آن می کشند
سکوت می کنم
نا گفته هایم را اجابت کنید لطفا!
از گفته هایم پشیمانم.
گیلاس آبی/ میلاد تهرانی
خدای مهربانم
صمیمانه که با تو سخن می گویم
خطی بر آن می کشند
سکوت می کنم
نا گفته هایم را اجابت کنید لطفا!
از گفته هایم پشیمانم.
گیلاس آبی/ میلاد تهرانی
فروردین : فرودهای پاکان
اردیبهشت : بهترین راستی
خرداد : رسایی کمال
تیر : ایزد باران
مرداد : جاودانگی
شهریور : شهرباری نیک
مهر : پیوستن با مهربانی
آبان : آب ها
آذر : آتش
دی: دانای آفریننده
بهمن : منش نیک
اسفند : آرامش افزاینده
از وقتی یادم میاد مامانمو در حال کتاب خوندم دیدم بابام رو هم همینطور . یادمه اولین کتابی که خوندم _یعنی در واقع بابا و مامانم برام خوندن_ ”حسنی ما یه بره داشت” بود که تقریبا حفظ بودم. ..
گذشت و گذشت تا رفتم کلاس اول دبستان و با سواد شدم. یه بعد از ظهر تابستون بود _فکرکنم_ که مجری برنامه کودک گفت بچه ها میتونن یه دفتر داشته باشن و توش قصه بنویسن. منم فوری یه دفتر برداشتم و شروع کردم به نوشتن. و اینجوری بود که اولین داستان زندگیمو که در واقع بازنوشته ی یه داستان آشنا بود نوشتم . بعدش هم طبع شاعریم گل کرد و شعر هم گفتم. البته شعرایی که به زور به ده کلمه میرسیدن و به شدت از آرایه ی تکرار توشون استفاده شده بود طوری که شعر تا حد زیادی مضحک شده بود. با این وجود مامان بابام خیلی تشویقم میکردن مخصوصا بابام. خلاصه... دفتر اول تموم شد و دفتر دوم و سوم و ...
فکر کنم دوازده سیزده ساله بودم که بابام برای اولین بار ”کیمیاگر”رو بهم پیشنهاد کرد و من اولین رمان زندگیو خوندم. کتاب فوق العاده ای بود و راه جدیدی رو روبروم باز کرد. اون موقع ها به طرز جنون واری شعرهای ”سهراب” رو دوست داشتم و از قضا با دوستی هم آشنا شدم که اتفاقا اونم شعر میگفت و عاشق کتاب.و البته عاشق”شهریار”.
رفته رفته شعر گفتنو کنار گذاشتم و به نویسندگی بیشتر علاقه مند شدم . کتابای پاعولو کوعیلو _به دلیل نداشتن همزه با ع نوشتم_ و دکتر شریعتی و حافظ و نظامی و شاملو و نظرآهاری و جلال آل احمد و ...کار خودشونو کردن ...
دوست دارم همه ی کتابای خوب دنیا رو بخونم...
سودای نویسنده شدن برام یه رویا نیست یه هدفه یه عشقه..
شاید جاودانه ای دیگر...شاید...
”آرزوهای بزرگ”چارلز دیکنز رو سه چهار روزی میشه که تموم کردم . نمیتونم بگم عالی ولی خوب بود . داستان شروع و پایان آرومی داشت . ولی اواسط داستان به شدت اوج میگرفت و خواننده رو با سیل عظیمی از حوادث و اطلاعات درگیر میکرد که به نظرم خوشایند نبود . رمان داستان زندگی پسرک روستایی شش هفت ساله ای رو تا جوانی روایت میکنه و از زبان اول شخص مفرده. به نظرم امتحانش کنید از جمله رمان های جاودانه و بدون شک تجربه ای متفاوت خواهد بود.
میدونید امیدوارترین آدمی که تو زندگیم دیدم کیه؟
پدرجونم...
از وقتی که یادم میاد پدرجونمو عینکی دیدم ... هر چی میگذشت چشماش ضعیف تر میشد. الانا دکترا گفتن چشماش فقط ده درصد بینایی داره ...این یعنی فقط سایه ای از اجسامو میبینه...با این وجود تابستون امسال که رفته بودیم مشهد تمام سعیشو میکرد که خودشو به ضریح بچسبونه و دعای اولشم این بود: یا امام رضا به چشمام سو بده . چشمامو خوب کن...و چه امیدواری از این بالاتر! چه امیدواری از این بالاتر وقتی هممون میدونیم قطره ی چشمش کمترین تاثیر ممکن رو داره ولی اون با چنان امیدی اونو استفاده میکنه که انگار قراره معجزه ای رخ بده...کسی چه میدونه شایدم رخ بده .ایمان و امید که باشند معجزه هم خودشو میرسونه!
خدایا از پرسه زدن در کوچه های زمین خسته شده ام . میشود طاق آبی ات را پایین تر بیاوری . دلم آسمانت را می خواهد . می خواهم ستاره چیدن را تجربه کنم می خواهم ماه را بو کنم . میشود ... میشود سقف بی نهایتت را پایین تر بیاوری ...یا که نه میشود مرا بالاتر ببری؟ اصلا میشود یک نردبام برایم بفرستی اولین پله اش روی زمین آخرین پله اش توی آسمان...
آخ که چقدر این آبی بی نهایتت برایم عزیز است ...
¤همیشه به خاطر داشته باش
آبی عشق ، با کنایه ها زرد نمیشود.
که حتی اگر چنین شود ...
حاصلی جز سبزی نخواهد داشت!!!
خودت را بالا بکش .
¤آنگاه که تنهایی تو را می آزارد،
به خاطر بیاور که خداوند ، بهترین های دنیا را...تنها آفریده است!
(گیلاس آبی/ میلاد تهرانی)
شوپنهاور ، فیلسوف آلمانی، در جست و جوی پاسخ پرسش هایی که آزارش می دادند ، در خیابانی در شهر درسن قدم میزد . هنگام عبور از کنار یک باغ ، تصمیم گرفت بنشیند و گل ها را تماشا کند .
یکی از ساکنان آن حوالی رفتار غریب فیلسوف را دید و پلیس را خبر کرد . چند دقیقه بعد ، یک افسر پلیس به شوپنهاور نزدیک شد و بی ادبانه پرسید: تو کی هستی ؟!
شوپنهاور سراپای پلیس را برانداز کرد و گفت اگر بتوانی در یافتن پاسخ این سوال به من کمک کنی ، تا ابد مرهون تو میشوم .
(مکتوب/ paulo coelho)
حوا در باغ عدن قدم میزد که مار به او نزدیک شد و گفت :
_این سیب را بخور .
حوا که درسش را از خداوند آموخته بود ، امتناع کرد.
مار اصرار کرد: این سیب را بخور . چون باید برای شوهرت زیباتر بشوی.
حوا پاسخ داد : نیازی ندارم . او که جز من کسی را ندارد .
مار خندید : البته که دارد.
حوا باور نمیکرد . ماراو را به بالای یک تپه ، به کنار چاهی برد .
_آن پایین است . آدم او را آنجا مخفی کرده.
حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبایی را در آب دید . و سپس سیبی را که مار به او پیشنهاد میکرد ، خورد.
(مکتوب/ paulo coelho)