یادمه سوم ابتدایی که بودم بستنی کیم بود دونه ای 50تومن ...الان حدودا ده سال از اون روزا میگذره الان بستنی کیم هست دونه ای 500تومن ...ینی به ازای ده سال قیمتش ده برابر شده ...
من دیگه حرفی ندارم...
یادمه سوم ابتدایی که بودم بستنی کیم بود دونه ای 50تومن ...الان حدودا ده سال از اون روزا میگذره الان بستنی کیم هست دونه ای 500تومن ...ینی به ازای ده سال قیمتش ده برابر شده ...
من دیگه حرفی ندارم...
گاهی فقط باید تسلیم بود...و
منتظر معجزه ماند...
همین...........................................................
از وقتی یادم میاد مامانمو در حال کتاب خوندم دیدم بابام رو هم همینطور . یادمه اولین کتابی که خوندم _یعنی در واقع بابا و مامانم برام خوندن_ ”حسنی ما یه بره داشت” بود که تقریبا حفظ بودم. ..
گذشت و گذشت تا رفتم کلاس اول دبستان و با سواد شدم. یه بعد از ظهر تابستون بود _فکرکنم_ که مجری برنامه کودک گفت بچه ها میتونن یه دفتر داشته باشن و توش قصه بنویسن. منم فوری یه دفتر برداشتم و شروع کردم به نوشتن. و اینجوری بود که اولین داستان زندگیمو که در واقع بازنوشته ی یه داستان آشنا بود نوشتم . بعدش هم طبع شاعریم گل کرد و شعر هم گفتم. البته شعرایی که به زور به ده کلمه میرسیدن و به شدت از آرایه ی تکرار توشون استفاده شده بود طوری که شعر تا حد زیادی مضحک شده بود. با این وجود مامان بابام خیلی تشویقم میکردن مخصوصا بابام. خلاصه... دفتر اول تموم شد و دفتر دوم و سوم و ...
فکر کنم دوازده سیزده ساله بودم که بابام برای اولین بار ”کیمیاگر”رو بهم پیشنهاد کرد و من اولین رمان زندگیو خوندم. کتاب فوق العاده ای بود و راه جدیدی رو روبروم باز کرد. اون موقع ها به طرز جنون واری شعرهای ”سهراب” رو دوست داشتم و از قضا با دوستی هم آشنا شدم که اتفاقا اونم شعر میگفت و عاشق کتاب.و البته عاشق”شهریار”.
رفته رفته شعر گفتنو کنار گذاشتم و به نویسندگی بیشتر علاقه مند شدم . کتابای پاعولو کوعیلو _به دلیل نداشتن همزه با ع نوشتم_ و دکتر شریعتی و حافظ و نظامی و شاملو و نظرآهاری و جلال آل احمد و ...کار خودشونو کردن ...
دوست دارم همه ی کتابای خوب دنیا رو بخونم...
سودای نویسنده شدن برام یه رویا نیست یه هدفه یه عشقه..
شاید جاودانه ای دیگر...شاید...
میدونید امیدوارترین آدمی که تو زندگیم دیدم کیه؟
پدرجونم...
از وقتی که یادم میاد پدرجونمو عینکی دیدم ... هر چی میگذشت چشماش ضعیف تر میشد. الانا دکترا گفتن چشماش فقط ده درصد بینایی داره ...این یعنی فقط سایه ای از اجسامو میبینه...با این وجود تابستون امسال که رفته بودیم مشهد تمام سعیشو میکرد که خودشو به ضریح بچسبونه و دعای اولشم این بود: یا امام رضا به چشمام سو بده . چشمامو خوب کن...و چه امیدواری از این بالاتر! چه امیدواری از این بالاتر وقتی هممون میدونیم قطره ی چشمش کمترین تاثیر ممکن رو داره ولی اون با چنان امیدی اونو استفاده میکنه که انگار قراره معجزه ای رخ بده...کسی چه میدونه شایدم رخ بده .ایمان و امید که باشند معجزه هم خودشو میرسونه!
خدایا از پرسه زدن در کوچه های زمین خسته شده ام . میشود طاق آبی ات را پایین تر بیاوری . دلم آسمانت را می خواهد . می خواهم ستاره چیدن را تجربه کنم می خواهم ماه را بو کنم . میشود ... میشود سقف بی نهایتت را پایین تر بیاوری ...یا که نه میشود مرا بالاتر ببری؟ اصلا میشود یک نردبام برایم بفرستی اولین پله اش روی زمین آخرین پله اش توی آسمان...
آخ که چقدر این آبی بی نهایتت برایم عزیز است ...
این روزها که سریال "گذر از رنج ها" از شبکه یک پخش میشه دلم حسابی هوایی شده . هوایی یه زمین سبز و یه آسمون آبی. گاهی از این همه تکنولوژی متنفر میشم از این همه خبرای بی سر و ته که هیچ فایده ای هم به حالمون نداره و گاه و بیگاه به گوشمون میرسه از این همه سلفی ، سلفی در حال غذا خوردن سلفی در حال درس خوندن سلفی در کنسرت سلفی با فلان بازیگر ، تموم زندگیمون شده پر از سلفی های بیخود دریغ از اینکه یه ذره این سلفمونو(خودمونو) بشناسیم!
چی داشتم میگفتم ؟ آهان از گذر از رنج ها میگفتم . دلم یکی از اون خونه های چوبی خوشگلو میخواد که از ستوناش گلدون آویزونه.
گاهی دلم میسوزه به حال خودمون . ما خیلی از چیزا رو تجربه نکردیم . بوی علف تازه رو ، بوی نم خاکو، نرمی بال پروانه رو ، میوه چیدن از رو درختو ، ساعت ها به ابر ها خیره شدنو... شاید هم تجربه کردیم ولی گاهی انقدر درگیر فرعیات میشیم که اصلیاتو فراموش میکنیم ...
قانون عمل و عکس العمل همیشه صادقه یه ذره به دور و برتون توجه کنین بعد میبینین که طبیعت چه سنگ تمومی براتون میذاره !
امروز باران صورتم را بوسه باران کرد...
خدایا شکرت به خاطر این قاصد مهربان بهشتی آسمانی.
خدایا شرمنده ی مهربانی بی نهایتت هستم !
سپاس!
اواخر آذر بود . مثل هر روز حاضر شدم که برم مدرسه . حالم خوب نبود حس خوبی نداشتم . مثل همیشه حس شیشمم بهم هشدار داده بود.
رسیدم . حیاط مدرسه خلوت بود . خلوت تر از روزهای دیگه. ناظممون تو حیاط در حال راه رفتن بود اما آروم تر از روزهای دیگه . وارد سالن شدم دو تا از دوستام با حالت بدی اومدن پایین . این دومین نشونه بود.
وارد کلاس شدم” . ش” سرشو رو میز گذاشته بود و آروم گریه می کرد این سومین نشونه بود .
گفتم چی شده؟ در حالی که انتظار داشتم یه جواب معمولی بشنوم . ”ز” گفت : مگه نمیدونی؟ و من ترسناک ترین جمله ی زندگیمو برای بار چندم شنیدم . در حالی که دستام سرد شده بود و عرق کرده بود گفتم : نه چی شده؟ گفت”: م” ................................
گفتم یعنی چی ؟ چی میگی؟ مگه میشه؟ من ... من باور نمیکنم آخه اون اون .
و چند لحظه بعد اشک بود که میریخت و خاطره هامون که مثله یک فیلم از پشت پرده ی اشک اکران میشد . وای خدای من وای !
.
.
.
.
.
.
.
دلم تنگ شده براش . برا وراجی هاش برا ببخشید گفتنای بی دلیلش برا می تونم کمکت کنماش. دلم تنگ شده برای صدای سازش برای گیتار خوشگلش که نزدیکای عید می آورد مدرسه دلم تنگ شده برای صداش وقتی که می خوند :تنهای بی سنگ صبور و هیچ کدوممون نفهمیدیم که چقدر تنهاست که چقدر دلش سنگ صبور می خواد.
خدایا هممونو ببخش که ندیدیمش !
و هواشو داشته باش . خواهش میکنم !
(برای عزیزی که مثل ماه بود)
°°°هر کی این متنو خونده همین الان یه صلوات بفرسته لطفا°°°