مادرجون اکثر اوقات پیراهن گل گلی بلند می پوشید  . گاهی هم بلوز دامن می پوشید . عاشق انگشترایی بود که نگینشون سنگیه . هر وقت که مشهد میرفتیم حتما یه دونه واسه خودش میخرید .
خونه مادرجون اینا سبک خاص خودشو داشت . مادرجون اعتقادی به استفاده از دیس برای برنج نداشت . سر سفره که میشستیم دونه دونه بشقابامونو میگرفت و برامون غذا میکشید . آخ از لوبیا پلوهایی که درست میکرد ... آخ از نازخاتون کنار لوبیا پلو ... . روزایی که این دو ترکیب جادویی ناهار بود روز جشن من بود.
تابستونا که میشد در حیاط پشتی رو باز میذاشتن   .آخ که خوابیدن تو راهرو خونه شون چه حالی داشت وقتی باد خنک صورتمونو ناز میکرد .... . زمستونام کرسی میذاشتن . واسه ما نوه ها که  حکم صندلی رو داشت .
ولی .... ولی اردیبهشت خونه مادرجون اینا یه چیز دیگه بود . اصلن خود خود بهشت بود . با همه ی مخلفاتش . در حیاطو که باز میکردی و وارد میشدی بوی شکوفه های درخت پرتقال مستت میکرد .
همین کافی بود . مگه بهشت کجاست ؟ جغرافیایی دوست داشتنی ،کنار آدمایی که دوستشون داریم .
اردیبهشت خونه مادرجون اینا هنوزم زیبا ست .هنوزم اون درخت پرتقال هست با همون شکوفه ها . با همون عطر جادویی با جای خالی مادری که پیرهن گلی گلی میپوشید ....   .