اواخر آذر بود . مثل هر روز حاضر شدم که برم مدرسه . حالم خوب نبود حس خوبی نداشتم . مثل همیشه حس شیشمم بهم هشدار داده بود.

رسیدم . حیاط مدرسه خلوت بود . خلوت تر از روزهای دیگه. ناظممون تو حیاط در حال راه رفتن بود اما آروم تر از روزهای دیگه . وارد سالن شدم دو تا از دوستام با حالت بدی اومدن پایین . این دومین نشونه بود.

وارد کلاس شدم” . ش” سرشو رو میز گذاشته بود و آروم گریه می کرد این سومین نشونه بود .

گفتم چی شده؟ در حالی که انتظار داشتم یه جواب معمولی بشنوم . ”ز” گفت : مگه نمیدونی؟ و من ترسناک ترین جمله ی زندگیمو برای بار چندم شنیدم . در حالی که دستام سرد شده بود و عرق کرده بود گفتم : نه چی شده؟ گفت”: م” ................................

گفتم یعنی چی ؟ چی میگی؟ مگه میشه؟ من ... من باور نمیکنم آخه اون اون .

و چند لحظه بعد اشک بود که میریخت و خاطره هامون که مثله یک فیلم از پشت پرده ی اشک اکران میشد . وای خدای من وای ! 

.

.

.

.

.

.

.

دلم تنگ شده براش . برا وراجی هاش برا ببخشید گفتنای بی دلیلش برا می تونم کمکت کنماش. دلم تنگ شده برای صدای سازش برای گیتار خوشگلش که نزدیکای عید می آورد مدرسه دلم تنگ شده برای صداش وقتی که می خوند :تنهای بی سنگ صبور و هیچ کدوممون نفهمیدیم که چقدر تنهاست که چقدر دلش سنگ صبور می خواد.

خدایا هممونو ببخش که ندیدیمش !

و هواشو داشته باش . خواهش میکنم !

(برای عزیزی که مثل ماه بود)

°°°هر کی این متنو خونده همین الان یه صلوات بفرسته لطفا°°°