من بی تفاوت ترینم ... درست لحظه ای که برای اولین بار وارد یه بیمارستان میشم و در همون پنج دقیقه ی اول پنج تا آدم ازم آدرس میپرسن و من باید بگم ببخشید نمیدونم و اوناهم زیر لبی یه چیزی میگن و میرن .

من بی احساس ترینم ... وقتی با یه گارو و یه سرنگ و لوله cbc میام بالای سرت و ازت خون میگیرم و با هر آخ گفتنت یه آخم من تو دلم میگم.

من بی اعصاب ترینم ... وقتی باید  پنج صبح بیدار شم تا به سرویس هفت بیمارستان برسم و یک شیفت کامل رو درست مثل یک کارمند بگذرونم و از هزار نفر حرف بشنوم.

من بداخلاق ترینم ... چون تو بدترین شرایط جسمی و روحیم که باشم باید وظیفه مو انجام بدم .

من بی سواد ترینم ... چون عوارض نادر ، بی مصرف ترین داروی دنیا رو نمیدونم... .

من بدشانس ترینم چون به محض ورودم به این رشته هزارتا عنوان دیگه رو میشه : پرستار یکساله  ، کمک پرستار ، پرستار بیمارستانی و و و ... .

منِ بی تفاوتِ ، بی احساسِ ، بی اعصابِ ، بد اخلاقِ ، بی سوادِ ،  بد شانس گاهی هم خوشبخت ترینم وقتی که میخندی و میگی : الهی خیر ببینی... .