۵ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

همه چیز آنجاست...

تصور کنید: ساعت 10شب 21  آذر ، هوا نسبتا سرد، حاشیه ی یه شهر کوچیک ،انبوهی از جمعیت چهل پنجاه نفری که هر دقیقه هم به تعدادشون اضافه میشه ، ماشین های پارک شده در حاشیه ی خیابان از پیکان گرفته تا پرادو، همهمه ی زنها، اراجیف گویی های جوانها، و خلاصه سیاهه ای که تمام تلاششان رسیدن به جلوی صف است.

حدس می زنید این جمعیت برای چه اینجا جمع شده اند؟ 1-کمک به بچه های بهزیستی-2-کمک به موسسه ی محک-3-کمک به ساختن مدرسه یا بیمارستان...-4-شرکت در انتخابات-5-تجمع عزاداران حسینی به مناسبت اربعین-6-سایر موارد.

لطفا اول حدس بزنید بعد ادامه ی مطلب را بخوانید

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
elahe hosseinzade

شما که غریبه نیستید

"شما که غریبه نیستید"اسم کتابی است که به تازگی خوانده ام .نویسنده ی کتاب ;خالق قصه های مجید;هوشنگ مرادی کرمانی است.

کتاب متنی ساده و صمیمی دارد و در واقع شرح حالی از زندگی روستایی با فرهنگ ایرانی است.توصیه میکنم این کتابو بخونین.جمله های نابی داره...

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
elahe hosseinzade

ماجرای شلمچه رفتن ما...

داستان از اونجایی شروع شد که دبیر آمادگی دفاعیمون اومد تو کلاس و از الزامی بودن اردوی شلمچه گفت ...چند ثانیه بعد چهره ی بچه ها دیدنی بود .بچه ها شروع کردن به غر زدن و گله و شکایت از طولانی بودن راه و گرمای هوا و بدی غذا و کلی چیزهای دیگه .

اواخر فروردین بود بیست و نهم یا سی ام یادم نمیاد ...راهی شدیم بجز چهار پنج نفر بقیه اومده بودن .خلاصه بگم مسخره بازی و شیطنتی نبود که بچه هامون انجام نداده باشند.

رسیدیم اندیمشک...بعد شرهانی...سر و صدای بچه ها کم تر شده بود قرار گرفته بودن ... 

روز بعد رفتیم شلمچه .از اندیمشک تا شلمچه 6 ساعت راه بود راوی کاروان خاطره می گفت ...همهمه و شیطونی بچه ها گرچه کم شده بود ولی ادامه داشت نا گفته نماند بچه هامون با دیدن ترک دیوار هم ریسه میرفتند...

ایستگاه آخر ”معراج شهدا” بود .بعد از حرم امام رضا معنوی ترین جایی بود که دیده بودم.بوی ایثار می اومد ...بوی عشق...چه قدر آروم خوابیده بودند .شهدا رو میگم چه قدر محبوب بودند...

بچه هامون مظلوم شده بودن .ریسه نمی رفتن. شیطون ترین بچه ی کلاسمون با دیدن عکس شهید مثل ابر بهار نه نه مثل ابر زمستون می بارید...

عجیب نبود .راهیان زور شده بودن راهیان نور!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
elahe hosseinzade

رابطه ی گاندی و امام حسین...

چند وقت پیش یه داستان خیلی جالب به نقل از آخوند محله مون شنیدم ...من که از اون موقع تا حالا مغزم تو هنگه ...

گاندی چون برای امام حسین سینه می زد وقتی به رسم هندیا خواستن آتیشش بزن اون قسمت از بدنش که سینه زده بود نسوخت ...

جلل الخالق!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
elahe hosseinzade

این روزهای من...

یه زمانی شاگرد اول شدن راضیم می کرد .به خودم می بالیدم که چه قدر لغت زبان بلدم.میگفتم همین که نماز می خونم و روزه میگیرم کافیه دیگه دروغم که نمیگم گناهامم اونقدی نیس که خدا نبخشدتم ...

ولی این روزا انگار هیچ چی راضیم نمیکنه .دنبال یه     نقطه ی اوجم .یه کار متفاوت که منو تو ذهن همه موندگار کنه...

من نه هوش دکتر حسابی رو دارم نه قلم دکتر شریعتی رو نه استعداد حافظو نه پول بعضیارو نه آقازاده ام نه...بگذریم ...عوضش یه قلب ناب دارم که طاقت درد کشیدن دیگران رو نداره .دلم میسوزه قلبم تیر میکشه وقتی یه بچه ی پا برهنه رو میبینم دلم میخواد بزرگترین مشکل یه بچه گم شدن مداد رنگیاش باشه...

من اونقدر می دوم که به اون نقطه ی اوج به اون قله برسم ...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
elahe hosseinzade