دختر جوان روی تخت بیمارستان خوابیده بود و در حالی که سعی داشت روابط بین پدیده ها رو درک کنه به پنجره ی کنار تخت خیره شده بود . به این فکر میکرد که اگه اون روز از خونه بیرون نمیومد اگه از خیابون رد نمیشد اگه اصلا ماشینی وجود نداشت اون حادثه پیش نمیومد و اون الان تو خونه بود نه تو بیمارستان  ... غرق اندیشه و مات پنجره بود که دختر بچه ای رو آوردن .
دخترک دوازده سیزده ساله به نظر میرسید با قدی نسبتا بلند و چشم و ابرویی مشکی ...
از حرف هایی که رد  و بدل میشد فهمید که پاهای دخترک دچار آسیب شده ولی اینکه این آسیب تا چه اندازه جدی ست را نمیدانست ...
صبح روز بعد پزشک بخش جهت ویزیت بیماران آمد .بعد از ویزیت از اتاق خارج شد و چند ثانیه بعد مادر دختربچه را صدا زد ...
دختر جوان نگران شد و این نگرانی بی جهت نبود قلبش آلارم داده بود حادثه ای در حال رخ دادن بود ...مادرش را فرستاد تا از گفتو گوی بین پزشک و مادر دخترک مطلع شود ...
چند دقیقه گذشت ...
صدای گریه ...
دلداری ...
هر دو مادر با هم وارد اتاق شدند .
دختر جوان پرسید :چی شده مامان ؟دکتر به اون خانم چی گفت ؟
_مادر در حالی که بغضش را قورت میدهد : گفت یه پاش از اون یکی کوتاه تر شده گفت دیگه نمیتونه راه بره ...
سرشو سمت تازه وارد کوچک برگردوند ...دختربچه هم سوال مشابهی رو پرسید ولی جوابی متفاوت از مادرش شنید : دکتر گفت به زودی خوب میشی فقط باید چند وقتی رو ویلچر بشینی ...اینو گفتو از اتاق زد بیرون .....
دختر جوان درد و با تموم وجودش حس کرد ....درد دونستنو ...
سردرد امونشو بریده بود ...کدیین ...مورفین...پتدین...فایده ای نداشت ...به مادرش گفت :مامان میشه دستتو بزاری رو سرم ؟
و عجب معجزه ای بود دست مادر ...شفا بخش تر از هر مسکنی ...