اولین سال زندگیم را با نفس گرم تو گذراندم با آغوش مهربانت با لالایی های مادرانه ات با مهر بی نهایتت و چه روزهای خوبی بود ... سالی که خواستم برای اولین بار با سواد شوم پدرم مرا در مدرسه ی نزدیک خانه تان ثبت نامم کرد گفت :" اینجوری خیال مون راحتتره " و هنوز عکس روز اول مدرسه م روی تاقچه خانه تان ایستاده . یادم است مدرسه ک تمام میشد و زنگ آخر ک میخورد انگار از جهنم خلاص شده بودم ...نه اینکه مدرسه بد باشد نه ...خانه ی شما زیادی خوب بود ....نقطه ی مقابل جهنم : بهشت .

گذشت... تابستان که میشد بیشتر آنجا میامدم ...تو عادت داشتی نماز مغرب و عشا را مسجد بخوانی . گفتی :با من میای مسجد ؟ و دستم را گرفتی و من برای اولین بار نماز جماعت خواندم ...و چقدر کیف کردم ...

بگویم از روزی ک تسبیح ات پر از گره شد و گفتی هر کار میکنم درست نمیشه ...گفتم اگه درستش کنم چی به من میدی ؟گفتی : حالا درستش کن تا بت بگم . درستش کردم و جایزه ی من شد یک بوسه ...

بگویم از شب های یلدا ...که نزدیک است و ...امسال ....  شب های یلدا که میشد سبد پر از میوه را جلو می آوردی و خودت برایمان انار میشکوندی و عجیب ک دستانت انارها را طلسم میکرد و یاقوتی ...که مباد دلمان بشکند...

بگویم از روزی ک جواب کنکور آمد و تو اولین کسی بودی که بی نهایت به وجد آمدی و تبریک گفتی و انگیزه دادی ...

بگویم که اولین بار حس خوب حرم امام رضا را در کنار تو نوشیدم ...

بگذار بگویم برایت :

از این بغض لعنتی بی پایان 

از این دو ماه و اندی ک نیستی و انگار هستی ...

از خودم که ندیدمت....

کاش بودی ...این بار خواستنم بی فایده است ... این بار برگشتی نیست ...ببخش بر من ...



زین پس اولین های زندگیم را بی تو تجربه میکنم ...