یه زمانی شاگرد اول شدن راضیم می کرد .به خودم می بالیدم که چه قدر لغت زبان بلدم.میگفتم همین که نماز می خونم و روزه میگیرم کافیه دیگه دروغم که نمیگم گناهامم اونقدی نیس که خدا نبخشدتم ...

ولی این روزا انگار هیچ چی راضیم نمیکنه .دنبال یه     نقطه ی اوجم .یه کار متفاوت که منو تو ذهن همه موندگار کنه...

من نه هوش دکتر حسابی رو دارم نه قلم دکتر شریعتی رو نه استعداد حافظو نه پول بعضیارو نه آقازاده ام نه...بگذریم ...عوضش یه قلب ناب دارم که طاقت درد کشیدن دیگران رو نداره .دلم میسوزه قلبم تیر میکشه وقتی یه بچه ی پا برهنه رو میبینم دلم میخواد بزرگترین مشکل یه بچه گم شدن مداد رنگیاش باشه...

من اونقدر می دوم که به اون نقطه ی اوج به اون قله برسم ...