داستان از اونجایی شروع شد که دبیر آمادگی دفاعیمون اومد تو کلاس و از الزامی بودن اردوی شلمچه گفت ...چند ثانیه بعد چهره ی بچه ها دیدنی بود .بچه ها شروع کردن به غر زدن و گله و شکایت از طولانی بودن راه و گرمای هوا و بدی غذا و کلی چیزهای دیگه .

اواخر فروردین بود بیست و نهم یا سی ام یادم نمیاد ...راهی شدیم بجز چهار پنج نفر بقیه اومده بودن .خلاصه بگم مسخره بازی و شیطنتی نبود که بچه هامون انجام نداده باشند.

رسیدیم اندیمشک...بعد شرهانی...سر و صدای بچه ها کم تر شده بود قرار گرفته بودن ... 

روز بعد رفتیم شلمچه .از اندیمشک تا شلمچه 6 ساعت راه بود راوی کاروان خاطره می گفت ...همهمه و شیطونی بچه ها گرچه کم شده بود ولی ادامه داشت نا گفته نماند بچه هامون با دیدن ترک دیوار هم ریسه میرفتند...

ایستگاه آخر ”معراج شهدا” بود .بعد از حرم امام رضا معنوی ترین جایی بود که دیده بودم.بوی ایثار می اومد ...بوی عشق...چه قدر آروم خوابیده بودند .شهدا رو میگم چه قدر محبوب بودند...

بچه هامون مظلوم شده بودن .ریسه نمی رفتن. شیطون ترین بچه ی کلاسمون با دیدن عکس شهید مثل ابر بهار نه نه مثل ابر زمستون می بارید...

عجیب نبود .راهیان زور شده بودن راهیان نور!